چرا ماهی خندید
افزوده شده به کوشش: صوفیا ا.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گرد آورنده: م.ب.رودنکو مترجم: کریم کشاورز
کتاب مرجع: افسانههای کردی ص ۲۰۷ - انتشارات آگاه؛ چاپ اول ۱۳۶۵
صفحه: ۳۲۵ - ۳۲۷
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: میرزا
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: گلنار
در روایت «چرا ماهی خندید» ریاکاری دختر پادشاه نشان داده میشود و به این طریق نیشخندی میزند به کسانی که «چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند» اما در ملا عام طور دیگری «جلوه میکنند» این روایت در کتاب «افسانههای کردی» ضبط شده و خلاصه آن چنین است:
مرد فقیری که مدتها با زنش زندگی میکرد اما فرزندی نداشت شبی در خواب دید که پس از یک سال، زنش فرزندی به دنیا میآورد. همینطور هم شد و زن پس از یک سال یک پسر زایید نام او را میرزا گذاشتند.پادشاه آن سرزمین دختری داشت به نام گلنار. او چهل خدمتکار داشت. سی و نه نفر از آنها دختر بودند و نفر چهلم پسر بود. اما چنان شبیه دختران بود که نمیشد فهمید پسر است. این پسر معشوقه گلنار بود. روزی آن دو برای گردش به صحرا رفتند. گلنار خندان رو به جوان کرد و گفت: هیچکس نمیتواند بفهمد تو پسر هستی. آن دو از کنار خانه مرد فقیر، یعنی پدر میرزا گذشتند. پدر و پسر مشغول کار بودند. میرزا تا گلنار را دید گفت: سلام به دختر پادشاه و داماد پادشاه!گلنار به خانه آمد و خود را به مریضی زد. پدرش خبردار شد و نزد او رفت. گلنار گفت: حالم خیلی بد است. دوای درد من مغز پسرکی پنج ساله است که بیرون شهر پیش پدر و مادر فقیرش زندگی میکند. پادشاه وزیرش را صدا کردو یک خورجین طلا به او داد گفت: این را میبری و به آن مرد فقیر میدهی و پسر را به اینجا میآوری. وزیر رفت و خورجین طلا را به مرد فقیر داد. اما او راضی نمیشد که پسرش را از او دور کند. میرزا به پدرش گفت: خورجین طلا را بگیر و غصه مرا نخور و نگران نباش.وزیر پسرک را برداشت و با خود برد. بین راه میرزا به وزیر گفت: ای وزیر دختر پادشاه کشتن مرا برای شفای خود نمیخواهد، بلکه قصد دارد از شر من راحت شود. اندرز مرا گوش کن و مرا نکش. روزی به دردت میخورم. رفیق من به تازگی مرده و خیلی شبیه من است، سر او را بردار برای دختر پادشاه ببر، وزیر همین کار را کرد. میرزا را به خانه خود برد و سر رفیق میرزا را پخت و به دختر پادشاه داد. دختر از بستر برخاست.در آن سرزمین ماهیگیر فقیری زندگی میکرد. روزی ماهی زیبا و عجیبی صید کرد. آن را به وزیر تقدیم کرد. وزیر هم همیانی زر به او داد. میرزا به وزیر گفت: این ماهی را به پادشاه تقدیم کن. وزیر چنین کرد. ماهی را در حوض زیبایی انداختند. همه از دیدنش لب به تحسین میگشودند. پادشاه خواست ماهی را به دخترش هدیه بدهد. توسط خدمتکار به او خبر داد. دختر پیغام فرستاد: اگر ماهی ماده باشد قبول میکنم. اگر نر باشد نه! در اندرونی من حتی حیوان نر هم نباید وجود داشته باشد.همین که خدمتکار سخنان گلنار را برای شاه نقل کرد، ماهی سر خود را از آن بیرون آورد و خندید، همه تعجب کردند. پادشاه به وزیر گفت: بگو ببینم چرا ماهی خندید؟ چهل روز مهلت داری تا جوابم را بدهی. وگرنه گردنت را میزنم. وزیر ماتم زده به خانه رفت و ماجرا را برای میرزا تعریف کرد. میرزا گفت: غصه نخور؛ حالا برو سی و نه روز گردش کن و شاد باش. روز چهلم به خانه برگرد. وزیر رفت و روز چهلم برگشت. میرزا گفت: حالا به قصر برویم. پادشاه تا وزیر را دید گفت: خوب وزیر چه میگویی؟ میرزا گفت: میترسم آنچه میگویم شما را ناراحت و غضبناک کند. یک ساعت مقام و قدرت خود را به من بده تا همه چیز را برایت روشن کنم. پادشاه قبول کرد. میرزا بر تخت نشست و گفت: ای پادشاه میترسم آنچه میشنوی تو را از کنجکاویت پشیمان کند. بهتر است که از این کار بگذری. پادشاه باز هم اصرار کرد که علت خنده ماهی را بداند. میرزا گفت: پس حالا که اینطور است دخترت و چهل خدمتکار او را به اینجا احضار کن. گلنار و چهل دختر حاضر شدند. میرزا به آنها گفت: کارد من دزدیده شده باید همه شما را بگردم. لخت بشوید. سی و نه خدمتکار لباسهای خود را درآوردند و چهلمین نفر از جای خود جنب نخورد. گلنار التماس کنان گفت: به او کار نداشته باشید. به قدری باشرم و حیاست که حتی وقت خواب هم لباس نمیکند. میرزا گفت: باید او را هم بگردیم. بعد به زور لباس خدمتکار را از تنش درآوردند و دیدند مرد جوانی است. پادشاه و حاضران خیلی تعجب کردند.ساعت سلطنت میرزا تمام شد و پادشاه باز بر تخت نشست و دستور داد گلنار و معشوقهاش را وارونه بر خر سوار کنند و دور کوچهها بگردانند و از کشور بیرونشان کنند. بعد هم میرزا را وکیل خود کرد. میرزا پدر و مادرش خود را هم به قصر آورد.